نمایش منو مخفی کردن منو
  • خانه
  • کتاب‌شناسی
  • درباره من
  • اشعار
  • داستان
  • مقالات
  • نقدادبی شعر
  • نقدادبی داستان
  • نقد فیلم
  • معرفی کتاب و فیلم
  • مصاحبه ها

داستان کوتاه “او“ از صحرا کلانتری


داستان کوتاه “او“ از صحرا کلانتری

مشاهده: 826 تاریخ: ۱۳۹۹/۰۲/۲۶ دسته: داستان


اینکه بخواهی بمانی و نماندن چون زالویی ته مانده های ماندنت را بمکد و این دلتنگی لعنتی که معلوم نیست از می خواهم بمانم هایم می آید یا از نمی خواهم بمانم هایم.

فرمان ماشین را طوری چرخاند که سرم به شیشه ی پنجره کوبید.

_ پیاده شو ...

باید خودم را از ماشین طوری بیرون می کردم تا هر تکه ام خوراک چرخ هایی باشد که از اتوبان با سرعت عبور می کردند، انگشتانش روی فرمان می لرزید شبیه لب هایِ من که از تلفظِ هر کلامی عاجز بودند، هر بار که او برای رفتنم راهی باز می کرد من برای ماندن تشنه تر می شدم اما تنها به اندازه ی چند گام ماندن، سوئیچ را چرخاند و به مسیر ادامه داد، بی شک این برزخِ مهیب می بایست از روزهای زیستنم در رحِم با من زاده شده باشد، مردمکِ چشمانم تنها لبریز از او بود و می دانستم ماندنِ مدام می تواند رفته رفته تصویرش را از مردمکِ چشمانم بکاهد گویی در سرشتِ نگاه؛ تداوم به امری وارونه بدل می شود ، وارد پارکینگ شدیم و او با نگاه بریده و خشمگینش پیاده شد و من به دنبال او.

خانه اش بوی یازده سال نگاهمان را می داد، یازده سالی که سرشار از گسستگی و پیوستگی بود، خودم را روی تخت انداختم و آن تکه از خودم را در کنارش روی مبل نشاندم، همان تکه ی لعنتی که همیشه برای نرفتن خودش را به دیوار می کوبید و آن تکه ی روی تخت که فوبیای ماندن داشت، مو به مو تعداد موهای سفیدش را می دانستم، انگشتانش را لای موهایش طوری می کشید که از کنار انگشتانم عبور کند، بلند شد و از کنار آن تکه ی پریشانم عبور کرد، و به سرعت خودش را به بالای آن تکه ی دیگرم رساند.

او: بلند شو

_خوابم میاد

آن تکه ی پریشان رو به روی درب خیره ایستاده بود...

او: میگم بلند شو؛ مگه نمی خواستی بری؟

_سرم درد می کنه، با این کارهای امروزت دیگه مطمئن شدم باید برم

او: اتفاقا" می خوام بری با اینکه فقط دو روز از اومدنت گذشته

_حتما" میرم


آن تکه سرش را به آستانه ی درب می کوبید، پاهایش را به زمین می کوبید ، می خواست آن تکه ی روی تخت را برای همیشه به قتل برساند.

او از اتاق خارج شد و آن تکه ی زخمی به دنبال او.

درب باز شد؛ صدای هلهله ی چرخ های چمدان در صدای جیغی محو می شد با صدای قهقهه ای در آستانه ی درب.



صحرا کلانتری



گالری


میزانسن میزانس کلماتصحرا کلانتری

  • © Copyright
  • sahrakalantari.itcz.ir
  • Design by QooSoft